سلام به بروبچ خنگولستان عاقا ما هر دفعه یه عنوانی به خاطراتم میدم ولی هر چی یادم بیاد میزارم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ من خیلی از این اداب و شخصیتی که دارم رو مدیون ننمم این ننه ی ما پیر شد تا من تمیز و پاکیزه زندگی کنم و این پاکیزه بار اُوردن بچه ها رو هم نسل به نسل داره به گردش در میاره ولی با این حال هنوز هم از نظر اون یه میکروبم البته حقم داره چند وقت پیشا ، یه تقریبا دو سه ماه پیش نصف شب دسشوییم گرفت *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* از خواب بلند شدم ولی مغزم اصلن هوشیار نشد :khak: :khak: همیطوری بدون مغز رفتم دسشویی ، تو اوج خواب ریدم تو دمپایی اومدم بیرون *gerye* *gerye* بعد صبح ننم میگفت ببینم کف پاتو دیدم اع ؟؟؟ *O_0* *O_0* کف پام پشکلیه هیچی دیگه گرفتمون به فرش شستن ، پدرمو در اورد و ازون به بعد یاد گرفتم که هر موقع از خواب پا شدم مغزمم بیدار کنم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ سعی کنید هیچ وقت روی نظافت وسواس به خرج ندید و این هم بخاطر حساسیت های ننمه بچه بودم حدود کلاس چهارم پنجم رفته بودم حموم بعد تو حموم با خودم فکر میکردم *fekr* *fekr* ما که هی میرینیم باید بشوریم پس خوبه یهو بریم داخل باکسنمونو بشوریم که دیگه تمیز برینیم *tafakor* *tafakor* هیچی دیگه شلنگ حمومو کردم تو باکسنم همیطوری که سره شلنگ داخل باکسنم بود راه افتادم سره شیر بازش کنم *fekr* *fekr* برام سوال بود که ما این همه از بالا خوردیم از پایین دادیم بیرون از پایین بخوریم چی میشه برا همین یواش شیرو باز کردم و به همه جواب هام رسیدم :khak: :khak: اسهال شدید میگیرید ، همراه با دلدرد کشنده ، فکر میکنم این فکر احمقانه فقط رو کره زمین به مخ من رسیده باشه *gij* *gij* یعنی دقیقا بعد یک ساعت که اسهالم خوب شد سلولای خاکستریه مخم با هم بحث میکردن *dava_kotak* *dava_kotak* میگفتن یعنی واقعن شلنگ آب و کرد تو باکسنش ، که ازون به بعد پاکیزه برینه ؟؟ و من ازون موقع دیگه آدم سابق نشدم *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ از شانس گنده من هر چی کثیفی و بدبختیه دور من جمع میشه من همون نوزادیمم پشمالو بودم وقتی بزرگ شدم پشمام وحشتناک شدن انواع روش های سنتی و قدیمی رو تست کردم پشمامو آتیش میزدم مواد شیمیایی بشون میمالیدم هوچ کدوم کار ساز نبودن بعد گفتم بیام به سمت تکنولوژی روی بیارم دیدم ننم و آبجیم با یه دستگاهی به اسمه اپلیدی دارند موهای دستشونو میزنن *dali* *dali* یه روز که هوشکه خونه نبود گفتم دیگه وقتشه ، باس ببینم تکنولوژی چه راهکاری رو داره برای پشمای باکسن من *amo_barghi* *amo_barghi* مرگ بر پشم و موهای زائد شلوارمو در اوردم چشمتون روز بد نبینه فکر کنم این اپلیدی از سیاست های اسرائیله *ey_khoda* *ey_khoda* عاقا هم دستش رسید به پشمای باکستنه من شروع کرد چنگ انداختن میخواست بره تو باکسنم ، من هی اشک میریختم و زور میزدم نذارم این بره داخل من خیلی ناگوار بود *jigh* *esteres* اشششششششک میریختم و جیغ میزدم عرررررعررررررررررر *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* مرگ بر افریقا ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ این پاکیزگی و نظافت فقط به من ارث نرسیده بود مثلن آبجیم یبار داشت پوشک مد امین ، ( پسرشو ) عوض میکرد هم زمانم داشت بهش عدسی میداد بعد دید یه تیکه از عدسی انگار افتاده کنار پوشک *tafakor* *tafakor* با قاشق برداشت گذاشت تو دهن مد امین :khak: :khak: اصن بچه یهو گیریپاژ کرد که چرا داره عن میخوره خلاصه دارم میگم که حواستون رو جمع کنید مادرای گرامی *help* *help* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ببینید پاکیزگی مربوط به جسم نیست فقط ، مربوط به روح و روان هم میشه مثلن همین چند وقت پیش تولده امام رضا بود ننم داشت مداحی گوش میداد و گریه میکرد :khak: :khak: منم داشتم تو آشپزخونه شام میخوردم بابامم خسته بود از سره کار اومده بود گرفته بود خوابیده بود بابام وقتی با سرو صدا بیدار میشه یه دری وری به هر کسی که اولین نفر ببینتش میگه بعد ننم همیجوری که داشت مداحی گوش میداد و برا امام حسین اشک میریخت یهو از خودش بیخود شد صدای گوشیو زیاد کرد *O_0* *O_0* بابام از خواب پرید *bi asab* *bi asab* گفت زن تو انگار دیوونه ایی به خدا که تو نفرین شده ایی بابا تولد امام رضاس ، چرا داری روضه امام حسین گوش میدی *fosh* *fosh* کلن بابام همیطوریه اولین نفری که ببینه کارش تمومه مثلن من یبار داشتم تو آشپزخونه آب میخوردم دستم خورد به یه ظرف صدای بلندی داد مجبور شدم تا صبح پشت اوپن بخوابم که منو نبینه که یهو نفرین شده نشم *Aya* *Aya* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ من نه تنها به بهداشت شخصی خیلی اهمیت میدم بلکه به بهداشت خواب هم خیلی اهمیت میدم تازهههه به بهداشت خواب خودم که هیچ ، بلکه به بهداشت خواب بقیه هم اهمیت میدم یبار برامون مهمون اومده بود بعد سر تا سره خونه همه دراز کشیده بودن *modir* *modir* منم جا دیگه نبود رفته بودم دمه پنجره خوابیده بودم شب مهتابی بود یه چراغ خوابم روشن بود *malos* *malos* منم داشتم آهنگ گوش میدادم و آروم قر میدادم برا خودم تو رخت خواب تو دلمم همخونی میکردم تکون بده تکون بده بدنو تکون بده کسی اومد جلو بگو بره عاقا منم یواش داشتم تو رخت خواب خودمو تکون میدادم *bandari* *bandari* یهو یه گربه از پنجره اومد داخل منم دیدم همه خوابن ، هی فشار اوردم چیکار کنم این مهمونا رو بیدار نکنه *chaie* *chaie* از پنجره اومد پایین ، بلند شدم نمیدونستم چیکار کنم *esteres* *esteres* میخواستم بگم پاشید گربه اومده یهو بلند گفتم تکون بده هنرتو به من نشون بده همه پسرا تو کفتن تو نخ دامن و پیرهنتن این گربهه هم یهو هنگ کرد من چی دارم میگم :khak: :khak: شروع کرد یورتمه رفتن رو مهمونا منم هی میگفتم تکون بده تکون بده این مهمونا هم هنگ کرده بودن جیغ میزدن و تکون میدادن *amo_barghi* *amo_barghi* بعد یهو رسید به اوج آهنگ گفتم هیییییی دنبالم بیا ناز نکن بیا تو دل برو ، دیوونه دیوونتم هیییییی دنبالم بیا ، دور شو از اینا مهمونا هم وحشت زده بودن *narahat* *narahat* منم هی براشون تکون میدادم تا خلاصه آخر کار بابام پرتش کرد بیرون ولی خیلی نامردی بود *gerye* *gerye* به من چه آخه اون وسط کتکشو من خوردم تازه من به گربهه میگفتم *odafez* *odafez* هیییییی دنبالم بیا ناز نکن بیا تو دل برو ، دیوونه دیوونتم هییییییی دنبالم بیا دور شو از اینا *abnabat* *abnabat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* به بهداشت خود رسیدگی کنید *sheikh* *sheikh* لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
یه سری خاطرات میگم به مناسبت روز مادر انصافا مادرم خیلی گردن من حق داره من دو سه سالم بود بم دشوری رفتنو یاد میداد بعد پنج شیش سالگی وقتی عن داشتم همیشه شورت و شالوارمو در میوردم و میرفتم تو توالت :khak: :khak: مثلن اگه تو اتاقم بودم بعد عنم میگرفت همونجا از تو اتاقم شورت و شلوارمو در میوردم میرفتم توالت :khak: :khak: بعد یبار من رفتم دشوری همیطوری *amo_barghi* *amo_barghi* موقع رفتن غریبه کسی نبود اومدم بیام بیرون *narahat* *narahat* برامون مهمون اومد همون موقع بعد همه داشتن سلام روبوسی میکردن منم همیجوری بدون شالوار از وسطشون رد شدم *bi_chare* *bi_chare* بعد کم کم ننم بم شعور یاد داد یادم داد اگه میخوای شالوار در بیاری در بیار ولی توی همون توالت در بیار همونجا هم بپوشش بعد یبارم شالوارمو در اوردم نشستم کارمو کردم *fekr* *fekr* بعد یادم رفت بپوشم همیجوری دوباره رفتم بیرون دیدم ووی چه خنکه بعد وسط راه دیدم عه ؟؟ *O_0* هیچی پام نیست مثه گراز وحشی پریدم تو اتاق تا کسی ندیده بود منو کلن اگه یه ذره الان با این سن و سال شعور دارم بخاطره اینه که ننم خیلی رو شخصیتم کار کرده *haj_khanom* *haj_khanom* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن ننم منو خیلی تربیت میکرد مثلن یبار آبجیم درس نمیخوند بقل من نشسته بود تلویزیون میدید *mahi* *mahi* بعد ننم با سیخ اومد به آبجیم گفت مگه با تو نیستم میگم پاشو برو درستو بخون *bi asab* *bi asab* بعدم دوتا محکم با سیخ زد به من گفتم پ چرا منو میزنی ؟؟ *fosh* *fosh* گفت تو بیشعوری که اینم یاد میگیره ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبارم رفته بودیم تو صحرا و باغ *malos* *malos* ننم میخواست نماز ظهر و عصر رو بخونه بعد ننم از بابام پرسید قبله کدوم وریه *haj_khanom* *haj_khanom* بعد بابام گفت همونجا که وایسادی رو به رو کُلمن بچرخ قبله اون سمته بعد نماز عصرش رو گذاشت برا یکی دو ساعت بعد اومد نماز بخونه *tafakor* *tafakor* دوباره به بابام گفت قبله کدوم وریه ؟؟ بابام گفت مگه ظهر نخوندی *bi asab* *bi asab* ننم گفت خو این بشعور کلمنو جا به جا کرده منو میگفت *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ بعد این حس مادرانه و تربیت کردن ها رو ننم به آبجیامم به ارث گذاشته آبجی بزرگم شوهر کرده یه بچه هم داره ، اسمش محمد امینه ما بش میگیم مد امین *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینو ننش داشت بهش توالت رفتن و جیش کردن یاد میداد این مد امینم مثه منه همیجوری شلوارشو وسط خونه میکنه راه میره میره دشوری بعد یه روز ننش رفته بود حموم :khak: :khak: این داشت با عروسکاش بازی میکرد منم داشتم برا شما چرت و پرت مینوشتم *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد من نمیدونستم که ننش رفته حموم دیدم این مد امین از پیش عروسکاش بلند شد رفت دم حموم گفت مامان من جیش دارم بعد ننش گفت خو شلوارتو بکن برو دشوری اینم شلوارشو کند وسط خونه رفت دسشویی *bi_chare* *bi_chare* بعد دستش به دستگیره دره دسشویی نمیرسید :khak: :khak: هی میگفت نمیتونم هی ننش میگفت یه چیزی بزار زیر پات بعد این هی میرفت و هی میومد خیلی بش فشار اومده بود بعد من اومدم بیرون ببینم این هی میره و میاد با کی حرف میزنه *fekr* *fekr* بعد دیدم ننش تو حمومه اینم همیجوری بدون شلوار داره وسط خونه هی میره هی میاد *dingele dingo* گفتم عهه ؟؟ دایی بیا بریم دشوری ، سفت خودتو نگه دار نریزی چیزی *amo_barghi* بعد درو باز کردم داشت دمپایی میپوشید گفت دایی دیگه دیره *narahat* *narahat* رید رو دمپایای من *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن این مادرا زیاد اهل حساب و کتاب نیستن همیطوری عشقی هر کاری کردن کردن بعد ننم توی محله وام خونگی میزاره بعد بعضی وقتا که حساب کتاباش با هم جور در نمیاد سوتی زیاد میده مثلن یبار داشتم رد میشدم گفتم ننه پوسته دستام خشک شده چیکار کنم *aahay* *aahay* میخواست بگه کرمو بمال به خودت چراغم خاموش کن گفت چراغو بمال به خودت کرمو خامووش کن *bi_chare* *bi_chare* البته یه مقداری از این سوتی ها تو کله خونواده پخش کرده مثلن من یبار سره سفره لیوان برداشتم برم آب بخورم همون موقع آبجی کوچیکم گفت دبه ماست و بیار منم یهو گوزپیچ کردم رفتم ماست ریختم تو لیوان بطری آبو خالی کردم تو کاسهماستش که براش پر کنم لیوان ماستم سر کشیدم *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** لیست خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
عاقا ما یه پسر عمو داریم این هر سال چهار شنبه سوری با هم میریم تو شهر بعد ما تو جبهه ی آتش نشان ها کار میکنیم اون آتیشایی که هیشکی دورشون نیست رو میریم میشاشیم روشون :khak: :khak: :khak: تا خاموش بشن مبادا جون کسی به خطر بیوفته بعد یجا رسیدیم دیدیم ای داد بی داد چقدر شلوغه دختر و پسرا هم مثل دو کفتر عاشق از روی این آتیشا میپرن و عاشقونه دسته همو گرفتن بعد من بش گفتیم مجید بیا ما هم عاشقونه مثه این کفترای عاشق از روی آتیش بپریم گفت باشه **♥** *ghalb_sorati* بعد من هِیکلم خیلی درشته اون هیکلش ریزه بش گفتم عزیزم تو فکر کن مثلن عشخه منی دسته منو بگیر بعد دستمو گرفت بعد شروع کرد نازک نازکی حرف زدن مثه این دختر باکلاسا میگفت هزیزم بزار یکمی خلوت بشا بعد با هم از رو آتیش میپریم جیگر *malos* *malos* بعد یکمی خلوت شد گفتم آماده ایی خوشگلم گفت آرا دوتایی مثه دوتا خر وحشی شروع کردیم یورتمه دویدن *amo_barghi* *amo_barghi* بعد من دمپایی پام بود اون کفش بعد نزدیک آتش که اومدیم بپریم گفتم ای وای عشقم دمپایام در اومد نپر بعدم وایسادم همونجا *bi_chare* *bi_chare* ولی خو اون پرید بعد من یادم رفت دستشو ول کنم یهو دیدم یکی داره وسط آتیش داره فحش میده جیغ میکشه و بندری میرقصه *bi asab* *bi asab* میگفت خاک بر سرت عشقم بعد نجاتش دادم افسردگی گرفته بود بهش گفتم عزیزم این افسردگی برا بچمون خوب نیست *ghalb* *ghalb* بعد ما نه بدبختیم پول نداشتیم ترقه بخریم نفری یه قوطی کبریت از خونه اوردیم بعد نشسته بودیم دور آتیش یه رفیقامونم ضرب و تیمپو میزد و پشت سره ما پر شده بود زن و دختر که نگاه میکردن بعد میومدیم کبیرت آتش میزدیم مینداخیتم زیر پای این زنا و دخترایی که داشتن آتیش بازیو نگاه میکردن *goz_khand* *goz_khand* اینام فکر میکردن ترقس مثه لشکر اورانگوتان فرار میکردن عاقا چشمتون روز بد نبینه ازین دختر شَرا داخل اینا بودن بد منو مجید بقل هم نشسته بودیم *fekr* *fekr* رو لب جدول بعد یهو دیدیم یه چیزی قِل خورد اومد زیر پای مجید من گفتم اِوا عشقم ترقه *narahat* *narahat* یهو دیدم منفجر شد صدای بمب هیروشیما داد من تا دوساعت گوشام سوت میکشید چشامم دست میزدند نصف پشمامم ریخت فکر میکنم تو ترقش واجبی ریخته بود بعد نگاه کردم دیدم از مجید یه تیکه عن فقط بجا مونده *gerye* *gerye* خواهشن دخترای عزیز یکمی مراعات کنید شما نباید این مواد خطر ناک رو حمل کنید ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ما سالهای پیش چهارشنبه سوریا میرفتیم شهرستان خونه بابا بزرگ و مادر بزرگم که برا سال تحویل پیش اونا باشیم بعد رو پشت بوم آتیش روشن میکنیم و خونوادگی همونجا میپریم سرخی تو از من و زردی من از تو میخونیم بعد یبار بچه ی یکی از فامیلامون ازین ترقه کوچیکا داشت بعد بلد نبود نمیدید سرو ته ترقه کدوم سمته :khak: :khak: ترقه رو گرفتم ازش گفتم ببین عمو ترقه رو اینجوری باید روشن کنی و بندازی سره ترقه رو پیدا کردم آتیش زدم و بدون توجه به جلوم پرتش کردم *bi_chare* *bi_chare* زرتی افتاد تو سیوشرت عاموم که ازین کلاه دارا بود ، بعد گفتم یاد گرفتی عمو ؟ *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ما هر وقت چهار شنبه سوریا دهات بودیم ترقه رو به شکل های مختلف تست میکردیم تو قوطی فلزی شیشه نوشابه تانکره آب همیجوری هر جا رد میشدیم ترقه مینداختیم یبارم از بقل توالت رد میشدیم سه چهارتا انداختیم تو توالت *tafakor* *fekr* یهو دیدیم توالت به شکل معجزه آسایی به صدا در اومد و شروع کرد به فحش دادن *bi asab* *bi asab* گفت وایسید بیام بیرون پدر کره های خر سوخته ، میام چوب میکنم تو واکسنتون ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برای مشاهده همه خاطرات کلیک کنید ◄ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد لباتون خندون **♥**
حق و والنصاف بچه های رشته های مهندسی خیلی پایه تر و باحال تره بقیه رشته ها اند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چنتا خاطره میگم از دوران دانشجویی خودتون متوجه میشید قانونی هست که دانشگاه های فنی باید بیرون شهر ساخته بشن و و اسکان داده بشه به دانشجو ها *narahat* *narahat* دانشگاه ما دیگه شورشو در اورده بود :khak: :khak: کامل بیرون شهر بود بعد حالا شما فکر کن خوابگاه ما رو گفتن یکمی دور تر بسازن رفتن انداختنش تو بیابونا *ey_khoda* *ey_khoda* بعد ما چون از جمعیت انسان ها دور افتاده بودیم کم کم خوی حیوانی گرفته بودیم *vakh_vakh* *vakh_vakh* اولین علائمش در من ظهور کرد برا ما اتوبوس میومد میوردمون تا دمه دانشگاه بعد که درو باز میکرد مثه یه گله گوسفند میرفتیم دانشگاه بعد یبار که پیادمون کردند نا خود آگاه گفتم بععععععع بععععععع *amo_barghi* *amo_barghi* همه خندیدن و گذشت ترم سه از اتوبوس که پیاده میشدی دره اتوبوس که باز میشد انگار دره باغوحش باز شده بود :khak: :khak: یکی صدا سگ میداد یکی صدا گرگ میداد یکی صدا خر میداد منم بععععع بعععععع میکردم بقیه گوسفندا جواب میدادن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یا گاهی وقتا برای جشن ها باید یه مسیری رو میرفتیم تو شهر با اتوبوس بچه های عمران شروع میکردن تنبک زدن و خوندن *yohoo* *yohoo* منم براشون رقص میله میرفتم :khak: :khak: زیاد سخت نبود فقط هی باید زور میزدی میله رو به خودت فرو کنی *bi_chare* *bi_chare* یبار این راننده اتوبوس بد جور زد رو ترمز بچه ها کمک کردند میله رو کشیدیم بیرون ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعد ترم دو و اینا بسکه اعتراض کردیم امکانات نداریم ناظر از سمت استان فرستادن برامون بعد هی گشتن گشتن گفتن آفرین ، خاک بر سرت تو بیا وایسا نماینده ما مشکلاتمونو بگو *modir* *modir* منم براشون یه طومار نوشتم که ما چراغ نداره محوطه غروب که تعطیل میشیم قابل فهم نیست بچه ها دارن صدا سگ در میارن یا سگا دارن صدای بچه ها رو در میارن بعد دوباره نوشتن این چه وضعشه همیشه شورتامونو باد میبره باید بریم تو بیابون بگردیم پیداش کنیم *help* *help* وضع بهداشت تو خوابگاه خیلی ضعیفه بچه ها بخاطر کمبود شورت *dingele dingo* شورت هم دیگه رو میپوشن ، بعضی از بچه ها پاشون بو سگ مورده میده و اینا از سوییت های دیگه شبا میان تو سوییت ما دزدی ، خو یعنی چه این باید وضع دانشجو باشه بعد دیگه خیلی جدی حرف میزدم داشتن گوش میدادن بچه ها و مسئولین همه ساکت بودن بعد میخواسم بگم که ما همیجوری سره گنج ننشستیم ، ما پدرامون عرق ریختن زحمت کشیدن پول دراوردن *bi asab* *bi asab* بعد حول شدم گفتم ما همیجوری اینجا نشستیم ، پدرامون عرق خوردن پول در اوردن *narahat* *narahat* هیچی دیگه بیشخصیتا نذاشتن دیگه صحبت کنم این چه طرز برخورد با یه نمایندس ، مرسی اه ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعد مثلن ما چون از شهر دور بودیم مثل دخترا هم اشپزی بلد نبودیم دست به هنجار های ضد انسانی میزدیم شبونه میریختیم تو سوییت های دیگه هرچی رب و کره و تخم مرغ و اینا داشتن میدزدیم گاها دیده شده بود که حمله میکردند و زد و خورد بخاطر اب خنک واقعن شرایط بهداشت و فرهنگ افتضاح هی آب میخوردند پر نمیکردند بعد مجبور بودیم رو قوطی آبا فحش بزاریم و این موقعیت تغذیه و کمبود باعث شده بود که قدرت تشخیص بو از کیلو متر ها داشته باشیم *neveshtan* *neveshtan* تنها جایی که هیچ وقت نمیرفتیم نگاه کنیم فریزر بود چون نه اهل پخت پز بودیم مثه دخترا که گوشت و اینا داشته باشیم بعد این فریزر برفک زده بود درشم سخت باز میشد مکان خوبی بود برای قایم کردن خوراکیا یبار اتاق بقلی هندونه خریدن برا اینکه کسی نفهمه گذاشتنش تو فریز بعد یادشون رفت :khak: :khak: اینا همین هندونه رو که مث یخ در بهشت شده بود بردن قایمکی تو اتاق خوردن بقیه سوییت هم داشتن بخاطر همین هندونه یخ زده که مثه یخ در بهشت شده بود دره اتاقو خورد میکردن که بیان بخورن *ey_khoda* *ey_khoda* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ و سرگرمی و شوخی های مخصوصی هم داشتیم مثلن داری دوش میگیری میبینی آب و قطع میکردن حوله و لباساتم بر میداشتن درم از پشت قفل میکردند بعد باید وایمیسادی تا یه مسلمون پیدا بشه بیاد درو باز کنه *gerye* *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* ما کاردانی و کارشناسی ورودی داشت دانشگامون من با همه شوخی میکردم و ترم بالایی هم شده بودم شاخ بازی زیاد در میوردم عاقا رفتیم تو سویت کاردانیا که طبقه پایین بود با کابل تلویزیون دو سه تا شون که داشتن خر خونی میکردنو سرخ و سیاه کردم که زیاد درس نخونن *bi asab* *bi asab* زیاد اینکارو میکردم میرفتم تو کتابخونه با کابل تلویزیون اینا از پنجره میپریدن پایین ، چون میدونستن میزنم خلاصه یبار قرار شد یه درس عبرت بهم بدن بم گفتن بیا سوییت ما سیم کشی برقش سوخته *fekr* *fekr* منم گفتم خاک ، چیکار کردید مگه رفتم اونجا بعد نقششون این بود که چراغا خاموش باشه بعد همگی بریزن سره من و کتک کاری بعد رفتم پایین شانس من یهو یه موش تو سوییت دیده بودن داشتن دنبال اون میگشتن بعد که رفتم داخل خودمو زدم به موش مردگی که منو ولم کنید من ایدز دارم چند روز دیگه میمیرم و اینا ولم کردن *gerye* *gerye* بعد داشتم از راه رو با حالت غمناک میرفتم بالا همه داشتن نگام میکردم منم با همون حالت غمناک برگشتم شصتمو بشون نشون دادم *gerye* *gerye* اینا یهو خر شدن اومدن سراغم منم بدو بدو رفتم تو سوییت خودمون *amo_barghi* *amo_barghi* اینا هم رفتن قوطی ابا رو پر کردن که بیان خیس کنن و کتک کاری منم بدو بدو رفتم کابل تلویزیون رو در اوردم منتظر وایسادم تا همگی اومدن بالا شروع کردم شرپ و شرپ اینا رو سرخ و کبود کردن بعد یهو مثه گله گاومیش رم کردند *vakh_vakh* *vakh_vakh* که فرار کنن بعد این آبا از دستشون ریخت رو پله ها پله ها خیس شده بود اینا مثه شتر هی میخوردند زمین منم هی با کابل سیاهشون میکردم اینا میخوردند زمین بعد همه میوفتادن رو هم منم شرپ و شرپ میزدمشون بعد فرار کردن رفتن بیرون ساختمون خوابگاه منم از دره سویتشونو قفل کردم که نتونن برن تو اتاقاشون بعد قول دادن که بچه های خوبی باشن منم از اتاقمون کلیتا رو پرت کردم بیرون *fereshte* *fereshte* اینام با چراغ قوه تو بیابون دنبال کلیدا میگشتن از بچگی اهل بخشش بودم *fereshte* *fereshte* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** روز مهندس به مهندسا مبارک ان شا الله وقت کنم میزارم بازم خاطراتمو خاطرات قرار دادشه شده تا کنون ◄ خاطرات خنده دار ◄
عاقا یبار رفته بودیم با خاندان مادری رفتیم شهربازی *yohoo* *yohoo* بعد رفتیم دستگاه مَسگاه هاشو استفاده کردیم و دم دمای عصر بود رفتیم داخل آلاچیق آلاچیقاش ازین آلاچیقایی بود که پنج تا ستونه با یه سقفه شیروونی هفت هشتا صندلی پلاستیکی هم گذاشته بودن ام نشسته بودیم رو اینا *modir* *modir* داییم داشت بلند بلند یه خاطره خنده تعریف میکرد یه صندلی پلاستیکی هم جلوش بود بعد نه بلند بلند تعریف میکرد یواش یواش آدم زیاد دورمون جمع شد *dali* *dali* *dali* *dali* *dali* *dali* و حسابی شلوغ شد منم بقل داییم نشسته بودم اونم دستاشو روی تکیه ی صندلی پلاستیکی خالیه جلوش گذاشته بود منم خندم گرفته بود داشتم گوش میدادم شلوغم شده بود *goz_khand* *goz_khand* داشت خاطره ی کفتر دزدی تعریف میکرد رسید به اینجاش با لحجه اصفانی تعریف میکرد گفت اره ، به ممَده گفتم ممَد قلاب بیگی تا من بِپِرم بالا کفتره را از لبی دیوار بقاپم بعد یهو خیلی دیگه حس گرفت میخواست بگه ممَد چیطو قلاب گرفته :khak: :khak: بلند شد که صندلی پلاستیکی رو به روشو بلند کنه زاااااااارت یه گوز هیروشیمایی زد :khak: :khak: بلنننننننند ، خیلی صداش بلند بود *ey_khoda* *ey_khoda* یهو دیدم بابام الکی گوشیشو گذاشت دره گوشش گفت اره پولا واریز کردم و اینا ننمم چادرو کشید رو صورتش شروع کرد تو جمعیت نقش گدا رو بازی کردن ؛ که یعنی با ما نیست خاله هامم پریدن تو بوته ها داییمم همیطوری که بلند شد و زارتی گوزید برگشت منو نگاه کرد که یعنی من گوزیدم *narahat* *bi_chare* *narahat* *narahat* منم داشتم میخندیدم همیجوری که میخندیدم شروع کردم ادای دیوونه ها و افلیجا رو در اوردن دست و پامو چکو چوله کردم صورتمم مث مخرج مرغ حامله کردم شروع کردم گفتنه اَاَ اَاَ اِاِ تتت رررررر ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ عاقا لطفا وقتی خاطره تعریف میکنید نگوزید ؛ مرسی اه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ انشا الله وقت کنم بازم میزارم خاطراتمو نمایش خاطرات قرار داده شده تا به امروز ◄
یه دورانی از زندگیم حدود کلاس اول دوم راهنمایی به خاطر قد و هیکلم منو مینداختن نیکمت آخر و یا افت شدید تحصیلی مواجه شدم *fereshte* *fereshte* خلاصه سره کلاس دینی بود من و رفیقم نوید مث قدیم نشسته بودیم نیمکت آخر معلم نشسته بود پشت میزش ، بچه ها داشتن میخوندن خوندن رسیده بود به نفر اول نیکمت جلویی بعدش میشد بقل دستیش بعدش میشد نوید بعدش میشد من من استرس گرفته بودم یهو از خود بیخود شدم به نوید گفتم من باد پیچیده تو دلم اونم استرسش بیشتره من گفت با من حرف نزن الان خطو گم میکنم گفتم باشه ؛ خودمو یه وری کردم یه چس اسرائیلی زدم بقلش اینم یهو گفت چوسیدی ؟؟ منم گفتم با من حرف نزن خطو گم میکنم *vakh_vakh* *vakh_vakh* یهو گفت پییییییییییییف خاک بر سرت کنم :khak: :khak: شروع کرد فوت کردن و با دستاش بال بال زدن و چسو هول دادن جلو *fosh* بعد گفت فک کنم ریدی ؛ اصن بوش نمیره *ey_khoda* *ey_khoda* نوبت خوندن رسید نفر دومه نیمکت جلویی داشت میخوند از روی کتاب یهو ساکت شو بعد به بقل دستیش نگاه کرد گفت تو بودی ؟؟ *jar_o_bahs* بقل دستیش که کلن آسم گرفته بود انگار ، نفس نمیتونست بکشه *gij* یهو معلم گفت چرا نمیخونی ؟؟؟؟ *bi asab* *bi asab* بلند شد گفت عاقا اجازه اینجا بوی گوز میاد ، این نوید هی میگوزه حولش میده جلو *gij_o_vij* *gij_o_vij* معلمه عصبانی شد دره کلاسو باز کرد گفت نوید بیا گمشو بیرون ؛ احمقه خر *bi asab* *bi asab* بعد من وژدانم ناراحت شد بلند شدم گفتم *bi_chare* *bi_chare* اجازه ؛ این همیشه این آخر کلاس میگوزه و میچوسه حالمونه بهم زده من سیستم بویاییم از کار افتاده اینم هی میگفت اجازه دروغ میگه ما نبودیم خلاصه جفتی پرتمون کردن بیرون *fekr* *fekr* و بعد از این قضیه تصمیم گرفتم که ازون به بعد برم نیمکت اول بشینم و بچ#سم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یه خاطره دیگه هم از این معلم و کلاس دینی بگم این معلم ما عادت داشت میومد کیفشو میزاشت سره میز ما که آخر کلاس بودیم بعد تو کلاس راه میرفت کیفش دقیق مثل کیف من بود ؛ ازین کیف دستی مشکیا یه روز نوید یه ربع دیر اومد از زنگ تفریح من نشسته بودم جای اون معلم تو مسیر برگشت سمت اول کلاس بود پشتش به ما بود *talab* *talab* اومد گفت پاشو بیا سره جات بشین منم همیجوری که لم داده بودم به آرومی انگشت شصتم رو بهش نشون دادم *good* یعنی لایک بعد اینم یهو ازخودش خروشید گفت بلند نمیشی نه ؟؟ فک کرد کیفی که رو میزه ماله منه کیفو گرفت پرت کرد سمت نیمکتای اون سمت کلاس منم تا این صحنه رو دیدم تشنج کردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* نشستم کف زمین میزدم تو سرم و سایلنت میخندیدم اونقد گوشه لبام رو گاز گرفته بودم که لبام شتری شده بود تموم زورمو جمع کردم دستمو بردم زیر نیمکت کیفمو نشون نوید دادم یهو نوید مثل کسی که کابل چهارصد ولتی بش داخل کرده باشن شروع کرد اینور اونور رفتن و بدو بدو کیفو برداشت اورد گذاشت رو میز با تف تمیزش کرد بعدم خودشو زد به سر درد و سرشو گذاشت رو دستش منم که کف کلاس از خنده ری#ده بودم *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** منتظر خاطرات بعدیم باشید *modir* *modir* لیست خاطرات قرار داده شده تا به امروز ◄
تقریبا چهارده پونزده سالم بود با عمو و عمو زاده ها دسته جمعی رفتیم مشهد تو یه پارک چادر زدیم سه تا پسر عمو بودیم بدو بدو رفتیم ته پارک سمت تاب و سور سوره سه تایی سوار تاب شدیم به این شکل سوار شده بودیم اصن یه وضعی من و نفر دیگه که روی تکیه وایساده بودیم حول میدادیم اون نفری که وسط نشسته بود من میرفتم بالا ؛ سرش میومد میرفت تو اگزوز من :khak: :khak: بعد من و مجید که رو تکیه گاه حول میداد وسط تاب صحنه عاشقونه برامون پیش میومد *gij_o_vij* *gij_o_vij* ولی خب من تن به این ماچ های خاک بر سری نمیدادم خلاصه داشتیم از تاب بازی لذت میبردیم و تو دنیای خودمون بودیم یهو دوتا دختر با یه بچه اومدن دوتا دخترا یکیشون بیست و یک ؛ یکیشون هفده هژده بود اومدن ما رو زوری پیاده کردن گفتن خیلی بازی کردید مام نشستیم رو صندلی هی این مجید و حسن شروع کردند سنگ پرت کردن به سمت این دخترا من همیطوری داشتم نگاشون میکردم *jigh* *jigh* یهو دیدم یهو دختر بزرگه از همه سوراخاش آتیش زد بیرون یه نعره کشید و دوید دنباله ما ما دیدیم خیلی خطرناکه اینه هر کدوم از یه جهت فرار کردیم من مستقیم از تو پارک دویدم مجید پرید تو چمنا حسنم پرید تو خیابون *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* من داشتم مستقیم میدویدم هم زمان داشتم نگاه میکردم ببینم چه خبره دیدم یا ابلقضل این دختره مثه یوزپلنگ افتاده دنباله مجید این مجیدم مث سگای پا کوتاه داره فرار میکنه همیجوری داشت فرار میکرد *vakh_vakh* *vakh_vakh* دقیقا مث شکار یوزپلنگ و آهو دیدید اونطوری دختره یه لنگ پا داد به مجید دیدم مجید هفت هشتا پشتک زد کلی شلنگ تخته ازش بلند شد تو هوا منحدم شد رو زمین *dava_kotak* منم گفتم یا مرگ یا نسکافه منم همیجوری گفتم خیلی نامردیه کمک نکنم خم شدم دو تا مشت سنگ ریزه برداشتم پاشیدم سمت دختره که مجیدو ول کنه *fosh* *fosh* همشم خورد به مجید :khak: :khak: یهو دیدم دختره قفل کرد رو من یه چشم غره بهم رفت بعد مثه خرس مادر مرده یه نعره کشید افتاد دنبال من منم خپلی بودم دیدم ایطوری فایده نداره دمپایامو اجکت کردم و بدو بدو رفتم تو توالت مردونه نه تو محیط توالتا تو خوده توالت ؛ درم از پشت قفل کردم *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینا دمپایای منو گروگان گرفتن میگفتن یا بگید گو#ز خوردیم یا دمپایاتو پاره میکنیم مام شروع کردیم فحش خاک بر سری دادن بهشون دمپایا رو ول کردند و رفتن *vakh_vakh* *vakh_vakh* ما دمپایا رو برداشتیم باز گشتیم به سمت چادرا تو نگو اینا اومدن جای چادرا رو یاد گرفت گذشت همه چی آروم شد *dingele dingo* داشتیم والیبال بازی میکردیم یهو دیدم دختره آروم از پشت درخت اومد بیرون تا اومدم بگم حسن فرار کن دیدم حسن که از ما کوچیک تر بود یه فن کشتی کج بش زد از گردن بلندش کرد با لگن کوبیدش زمین این حسن تا خورد زمین صدا گلدون داد *O_0* *O_0* منم دیدم خیلی اوضاع خرابه فرار کردم رفتم بعد این حسن عر عر کنان اومد سمت چادرا شروع کرد گریه دختره هم اومد شروع کرد جیغو داد کردن منم همیطوری که داشتم از محل دور میشدم دیدم اووووووووووووووووف سوختم یهو دیدم باکسنم آتیش گرفت *gerye* *gerye* بلند شدم رو هوا دو متر جلو تر خوردم زمین همچین لگدی بابام بم زد سه تا مهره از لگنم خورد شد *gerye* *gerye* بش میگفتم چرا منو میزنی میگفت هر چی آتیشه زیر سره تو بلند میشه *narahat* *narahat* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یکی از افتخاراتم اینه از یه مرد کتک خوردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* سعی میکنم همه خاطراتم رو بنویسم رو سایت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
قدیم برای زمستونا گله ی گوسفند رو میزاشتن داخل طویله و بهشون کاه و یونجه از انبار میدادن دم دمای بهار نه چشم گوسفندا میخورد به سر سبزی ؛ رَم میکردند و پخش و پلا میشدن تو صحرا بهار بود قرار شد من گله رو ببرم تو صحرا منم نشستم رو خر که پشت گله برم *modir* *modir* دره حیاط خونه که باز شد یهو این گوسفندا خون به مغزشون نرسید یهو رم کردند مثل اینکه قفس گاو بازی باز شده باشه اینا یهو پاشیدن بیرون *bi asab* *bi asab* *bi asab* منم با پا زدم به شکم خر که تند بره ، بشون برسم *bi asab* *bi asab* چشمتون روز بد نبینه این خره هم چشمش خورد به سر سبزی یهو دیدم یا پیغمبر از گوسفندا هم زد جلو *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* منم ترسیده بودم روی پالون خر عررررررررر عرررررر میکردم میگفتم یکی کمکم کنه *help* *help* بابامم دنبال خر میدوید که بیاد منو نجات بده *dingele dingo* هر چی با چوب میزدم تو سره این خره ؛ گوشاشو میکشیدم ؛ چوبو میکردم تو اگزوزش ؛ انگار نه انگار *fosh* *fosh* خیلی خر شده بود همیجوری که بدو بدو میرفت سمت سبزه و چمنا یهو گره ی پالون باز شد منم یهو تاب خوردم تلپی افتادم جلوی خر *gerye* *gerye* این خره هم یهو هنگ کرد نفهمید چکا باید کنه یه گاز از گردن من گرفت :khak: :khak: بعد بابام بدو بدو نزدیک شد تا رسید به خر خره یه جفتک زد به بابام دود ازش بلند شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* من که اشک از خشتکم جاری شده بود تا اون صحنه جفتک خوردن بابامو دیدم خندم گرفت بابامم عصبانی شد منو از زیر خر کشید بیرون *bi asab* *bi asab* شروع کرد چک و لگد زدن خلاصه از زیر این خر نجات پیدا کردم به زیر دست و پای پدرم رفتم *bi_chare* *bi_chare* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله تموم خاطراتم رو مینویسم کیف کنید *shadi* *shadi* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
با رفیقه دوران راهنماییم رفته بودیم مثل همیشه یه گوشه از حیاط مدرسه واستاده بودیم و با هم چرت و زرت میگفتیم یهو دیدم رفیقم رفت که یه زمبور بگیره که نشسته بود لبه دیوار زمبور رو گرفت یهو همون موقع ناظم اومد پیشمون ، و رفیقم زمبور رو پشتش قایم کرد من از دور داشتم میدیدمشون ناظم داشت باهاش صوبت میکرد ، که آره فلانی جدیدا بچه خوبی شدی کمتر شیطنت و بدو بدو میکنی تو حیاط رفیقمم داشت به نشونه تایید سرشو تکون میداد که یهو دیدم زارت و زارت داره گریه یکنه ، هی میگفت غلط کردم ، دیگه تکرار نمیکنم آقای ناظم رفیقمم من دیدم هی پشتش رو میماله و هی گریه میکنه *hang* ناظمه هنگ کرده بود ، ول کرد رفت *hang* بعد که ناظم هنگ کرد و رفت ، دیدم رفیقم دستشو گرفته به واکسنش و دور حیاط مدرسه عر عر میکنه و میدووه :khak: زمبور پشتشو گزیده بود :khak:
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم